نیمهشب دوم ژانویه سال 2002، رئالمادرید به مصاف منچستریونایتد رفته و با هنرنمایی رونالدوی برزیلی یک بر صفر از حریف خود جلو افتاده است. دقایقها میگذرند، عادل فردوسیپور گزارشگری میکند. من با نوجوانیام محو بازی شدهام. منچستر برای جبران مدام فشار میآورد. همهی تماشاگران محو ستارگان رئال شدهاند. منچستر هر چه فشار میآورد به در بسته میخورد. رئال مقاومت میکند. یک نفر ریزنقش اما تنومند، همه جای زمین است. هر جا حمله تیم حریف باشد، او برای دفاع کردن و دفع حمله آنجاست. هر جا منچستر راه نفوذی پیدا میکند، یک نفر که سیاهچهره است، سر و کلهی تاس کردهاش پیدا میشود. او میان ستارگان رئال پنهان شده و بازی تیم حریف را خراب میکند. هر باری که تیم حریف حمله میکند، حضور مییابد و حمله را دفع میکند. توپ را میگیرد و به بهترین جاهای زمین میفرستد. هر جا بازیکن هم تیمیاش کم میآورد، آنرا پوشش میدهد. روی زمین تمام بدنش کشیده میشود تا توپی وارد دروازه نشود. به همه جای زمین سرک میکشد. تمام لباسش گلی و سبز شده و نفس کم نمیآورد. میان بازیکنان دو تیم دعوا میشود و میرود سینه سپرکنان میایستد تا آسیبی به هم تیمیوارد نشود. کارت زرد از داور میگیرد. سمت مربی میرود و حرفهای او را به بازیکنان منتقل میکند. تماشاگران حریف او را بخاطر رنگ پوستش به سخره میگیرند و اما او همچنان بیمحابا میدود. میانههای بازی، عادل فردوسیپور به یکباره میگوید، او کلود ماکِلِلِهاست، مهاجر و تابعیتی فرانسوی دارد. نفس برایش باقی نمانده و عرق سر و صورتش را غرق کرده است. سکوت زمین را فرا میگیرد. فردوسیپور با توصیف او ادامه میدهد: “کلود ماکلله،بازیکنی که بازی اش به چشم نمیآید”.
من زل زده به تلویزیون مات و مبهوت میمانم. برای من غرق شده در فوتبال، جمله بازیاش به چشم نمیآید بی معنی و علامت سوال میشود.
چطور ممکن است این همه دوربین، این همه تماشاگر، چگونه بازیاش به چشم نمیآید. دل بوسکه مربی رئال، کلود را از فرط خستگی از زمین بیرون میکشد. منچستر مدام فشار میآورد و راههای نفوذ باز میشوند. رئال کامبک میخورد، بازی را میبازد و هیچ کسی نمیداند چرا؟! مربی هم نمیداند. هیچ کسی حرفی از نبودن ماکلله نمیزند. کلود گوشهی نیمکت در انزوای خود درازکش افتاده است. رسانهها از ستارگان رئال حرف میزنند. دوربین تمام بازیکنان رئال را نشان میدهد. اثری از کلود نیست و من میپرسم او کجاست؟ شخصیتم دارد شکل میگیرد. از بلوغ تمام روح و بدنم درد میکند. آن جمله هر روز در ذهنم تکرار میشود؛ نهادینه میشود. در خلوت خودم مدام به زبان میآورمش. آن جمله میرود و در زندگیام مینشیند. سالها میگذرد و فوتبال را کنار گذاشتهام. دلم به یکباره برایش تنگ میشود. هوس فوتبالهای قدیمیبه سرم میزند. ناگهان جرقهای در ناخودآگاهم زده میشود؛ “کلود ماکلله بازیکنی که بازی اش به چشم نمیآید”.او همزاد من شده در هر جای زندگیام که قدم میگذارم؛ با خانواده، با دوستان، در کار و در عشق مرتب با خود تکرار میکنم: کلود ماکلله بازیکنی که بازی اش به چشم نمیآید.
پینوشت: بازی انجام شده است، اما نه با این روایت.
نویسنده: اروند سبزغلامی