loading...

نوشته‌های اروند سبزغلامی

این منم: رودخانه‌ای وحشی همچون کرخه؛ اما هرگز به هورالعظیم نخواهم رسید...

بازدید : 6
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 13:21

بخش اول:
خان دایی را به اندازه‌ی سن‌اَم ندیده‌ام. چرا و چطوره‌اش واقعاً برای خودم بیش از اندازه بی‌دلیل است.

بخش دوم: به اداره‌ی ثبت‌احوال خرمشهر می‌روم. قرار است گواهی فوت پدر و مادر را مجدداً و این دفعه مُهردار از آن‌جا برای انجام امور معافیت از خدمت بگیرم. پدر و مادر سال‌ها پیش مُرده‌اند.

بخش دوم-۲: مأمور ثبت احوال از من می‌پرسد: می‌خوای عکسای قدیمیِ شناسنامه‌ایِ پدر و مادر و پدربزرگ‌ و مادربزرگت رو ببینی؟! از همه عکس هست، غیر از مادرِ مادرم ستاره.

بخش سوم (برگشت به بخش اول): خان دایی را بعد از اندازه‌ی سن اکنون خود، می‌بینم. آن هم به مدد تکنولوژی و لطفِ پسرخاله و عروس‌اش. بعد از شعف و شادمانی و احوال‌پرسی و در پوستِ خود نگنجنیدن از دیدار خان دایی، اولین سوال را می‌پرسم: دایی جون از مامان ستاره بگو!

بخش چهارم (از زبانِ خان دایی): از مادرم چیزی به یاد ندارم، خاله مهین شاید چیزهایی به یادش بیاید. مادرت قنداق به دور، کودک بود و من سه ساله.

بخش فرعی (وسطِ بخش چهارم): مامان‌بزرگ ستاره یک زن بختیاری است، کوچ‌کُنِ کوه‌های زاگرس است‌. از همان تصویرهای یک زنِ بختیاری در ذهن خود استفاده کنید (مثلِ من).

بخش چهارم (ادامه): سیاه چادر ما برحسب یک اتفاق آشپزی‌گونه در غیاب مادرم ستاره آتش می‌گیرد. ما را به هر زحمتی که هست، از چادر خارج می‌کنند. من فقط تصویرهای محو در ذهن دارم. خاله مهین بیش‌تر به یاد دارد (خاله مهین را در طیِ عمرم یک‌بار دیده‌ام، از آن دیدن‌ها که به یاد می‌ماند. وگرنه در کودکی، انگاری که زیاد دیده‌ام.)

بخش پنجم: سال نود و سه، فیلم‌نامه‌ای به نام «پذیرایی پیش و پس از مرگ» می‌نویسم. در آن زنی را به تصویر می‌کشم که شمایل یک زن بختیاری دارد و درست طبقِ تعریف خان‌ دایی است. تقریباً همان اتفاقی در فیلم‌نامه برای‌ آن می‌افتد که در واقعیت افتاده است.

بخش ششم (برگشت به بخش چهارم): مامان ستاره از دور می‌آید و وقتی نزدیک می‌شود با صحنه‌ی آتش گرفتن سیاه چادر روبه‌رو می‌شود و زهله‌اش می‌ترکد و درجا جان می‌سپارد (سکته می‌کند). خان دایی این‌ها را از زبان دیگران به یادگار دارد.

بخش هفتم: به خواب رفته‌ام و برای به هم ریخته‌گیِ روزی که داشته‌ام، در خواب سخن می‌گویم. در میان سخن‌گویی‌هایم، لالایی به زبان بختیاری می‌خوانم (این‌ها را دوستی که در کنار من بیدار مانده‌ است می‌گوید). اما من هرگز از زبان مادر کلمه‌ای به بختیاری گفتن، نشنیده‌ام.

بخش پایانی: درختان بلوط و کُنار، سنگ‌های کوه، چشمه‌ها، رودهای باریک و پی در پی و…، مادربزرگم ستاره هستند، اما در نقشه رشته‌کوهِ زاگرس‌اند. به بخش اول برمی‌گردم، از دیدن خان دایی کمال لذت را می‌برم و چشم انتظار در آغوش کشیدن‌اش هستم.

نویسنده: اروند سبزغلامی

شعر من در حصارت
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 14
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 50
  • بازدید کننده دیروز : 50
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 67
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 67
  • بازدید کلی : 67
  • کدهای اختصاصی